ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

تولد فینتالی مامان

١٩ تیرماه ساعت ٨:٣٠ صبح پسرگلم به دنیا اومد. چون ٣هفته زود بدنیا اومد بابا روزبه نتونست خودش رو به موقع برسونه و موقع رفتن من به اتاق عمل نبود  فقط مادرجون پیش من بودند.اولین کسی هم که فینتالی رو دید،مادر جون بودند و خاله آرزو، که وقتی فهمید من بیمارستانم ، خودشو رسوند . وقتی به هوش اومدم ، فینتالی رو آوردند. وای خدای من نی نی کوچولوی من اندازه یه نخودچی بود.      اونقدر کوچیک و ضعیف بود که به سختی شیر میخورد. ولی خدا رو شکر سالم بود. خدایا شکرت هزار بار شکرت. عمه راحله، عمومحمدحسین، خاله فرشته(خاله مامان) و ارغوان جون(دخترخاله مامان) همون روز اومدند بیمارستان برای دیدن فینتالی م...
30 آبان 1391

مامان و فینتالی تنها در خانه

 وقتی من و فینتالی تنهایی تو خونه هستیم، همه چیز خوبه بجز سحرخیزی فینتالی وروجک رأس ساعت ٦ صبح بیدار میشه و مثل یه پنگوين دست و پا میزنه. بعدش هم که خسته میشه ، من باید باهاش بازی کنم   با همه خواب آلودگی ، وقتی میخنده، خستگیم یادم میره. عاشششششششششششششقققققققققششششششششمممممممممم بابا روزبه قول داده که وقتی بیاد،صبحها با فینتالی بازی کنه تا من بخوابم روزهای اول تنهایی که حسابی انرژی داشتم ، چند تا عکس هنری ازش گرفتم   تازگیها کمی توی کالسکه اش میمونه،این جوری کمتر بغلش میکنم و توی خونه میگردونمش. البته اخیراً، نیم وجبی اونقدر دست و پا میز...
30 آبان 1391

اولین دوری مامان از فینتالی

بابا روزبه یک هفنه نبود. ٢ روز اول رفتیم خونه خاله آرزو. به ایلیا کلی خوش گذشت چون همه اش بغل عمومحمدحسین بود روز ٥شنبه برگشتیم خونه چون نداجون قرار بود بیاد . شب هم مارال جون اومد.خیلی خوش گذشت هم به من و هم به فینتالی(چون ندا و مارال حسابی با فینتالی بازی کردند و من استراحت کردم ) جمعه عصر خاله آرزو اومد دنبالی فینتالی و به خونه اشون برد تا من و دوستام به عروسی سحر جون بریم. اولین باری بود که طولانی مدت از فینتالی دور میشدم . همه اش استرس داشتم نکنه  هم خودش هم خاله آرزو اینا اذیت بشند . وقتی برگشتیم و ایلیا رو تحویل گرفتم، ساعت ١:٣٠ شده بود. خاله آرزو بیچاره حسابی خواب زده  شده بود .  شن...
26 آبان 1391

اولین سفر به رشت

بعد از ٢هفته، بابا روزبه برگشت. چند روز بعد تصمیم گرفتیم که به رشت بریم. شب قبل از رفتنمون به خونه مادرجون اینا رفتیم.       30 شهریور ساعت 6صبح به سمت رشت حرکت کردیم. وای خدایا! از نزدیکهای رشت، ایلیا از بس بی تابی کرد منو کلافه کرد . مادرجون و آقاجون فینتالی از دیدنش کلی خوشحال شدند . همون روز عصر، فینتالی برای اولین بار به کنار دریا رفت .     چند روز بعد همگی با عمو رخشا به لاهیجان رفتیم. اول به بام سبز که هوا سرد بود وبرای اینکه  فینتالی سرما نخوره  پتوپیچش کردم .   بعد از اونجا، مهمون بابا روزبه رفتیم رستوران مهتاب . جالب اینج...
25 آبان 1391

2ماهگی

١٩ شهریور باید واکسن ایلیا رو میزدیم. چون بابا روزبه نبود، آقاجون زحمت کشیدند و ما رو بردند. قبل از رفتن برای اینکه کمتر تب کنه ، بهش قطره استامنوفن دادم طفلکی پسرم ،از خواب بیدارش کردن و توی دوتا پاهاش واکسن زدند . خوب شد آقاجون بودند وگرنه من اصلاً نمی تونستم تحمل کنم. ٢ روز تب داشت . وای خدایا! دل دردهای فینتالی بدتر شده بود.غروب که می شد به طرز وحشتناکی جیغ میزد و بیقراری می کرد و تحت هیچ شرایطی آروم نمی شد .طفلکی بچه ام .  پوشکش و باز میکردیم باهاش بازی می کردیم، بغلش می کردیم تا کمی آروم بشه . به دکترش تلفن زدم، گفت بعضی بچه ها تا ٤ ماهگی اینطوریند . عکس ٢ماهگی گل پسرم بعد از حمام   &...
25 آبان 1391

3 هفتگی تا یک ماه ونیم بعد از تولد

٢١ روز بعد از تولد فینتالی، بابا روزبه ، ما رو خونه مادرجون و آقاجون برد  و خودش برگشت سرکار . همه می گفتند که ٤٠ روز از تولدش که بگذره، خوابش منظم میشه و آروم میشه! ولی ، خدایا! بی قراری های ایلیا گلی تموم نمی شه     متأسفانه ایلیا گلی از بچه های کولیکی بود و مدام (بخصوص شب و نزدیک صبح) دل درد داشت . بیچاره فینتالی همه اش درد می کشید . صبح ها از شدت دل درد بیدار می شد و فقط با بغل کردن کمی آروم می شد و می خوابید. آقاجون هم زحمت می کشیدند و بغلش می کردند . کم کم ایلیا گلی داشت بزرگ می شد.  حالا که عکس هاشو با قبل مقایسه میکنم ، میبینم بعد از گذشت ٤٠ روز واقعاً  قیافه اش عوض ...
25 آبان 1391

اومدن مادرجون و آقاجون

٣ روز بعد یعنی ٢٣ تیرماه، آقاجون، مادرجون و عموی فینتالی برای دیدنش به تهران اومدند. همون روز ظهر ، همگی خونه مادرجون و آقاجون دعوت بودند تا اسم پسرگلم - ایلیای عزیزتر از جانم- رو پشت قرآن بنویسند .   مادرجون و آقاجون ایلیا گلی 3، روز خونه ما بودند. شب اول، فینتالی صدای نفسش توی خواب عوض شده بود. از ترس داشتم میمردم که مبادا زبونم لال ، بلایی سرش بیاد . به بابا روزبه گفتم بیدار بمونیم که حواسمون بهش باشه ولی گفت چیزیش نیست و خوابید . تا صبح بیدار موندمو گریه کردم نکنه بلایی سر فینتالی بیاد . صبح اول وقت، بردیمش دکتر. دکتر گفت که چیزیش نیست، پرخوری کرده     بعد از رفتن آقاجون و مادرجون، ...
25 آبان 1391

اولین حمام

24 تیرماه، بند ناف ایلیا گلی افتاد . بعد از چند روز که ایلیا گلی کمی سرحال شد - 28 تیر ساعت 15:30 - مادر جون اومدند خونه ما تا فینتالی رو حمام کنیم . ایلیا گلی هپلی فینتالی مامان از آب بازی خوشش اومد.  تمام مدت ساکت بود حتی موقعی که مادرجون سرشو شستند . ایلیا گلی بعد از حمام   وای خدا جون این کوچیکترین سایز لباس بود . ...
25 آبان 1391
1